ای که غصه ی مرا میخوری...
رَوَى أَبُو هَاشِمٍ أَنَّهُ رَکِبَ أَبُو مُحَمَّدٍ ع یَوْماً إِلَى الصَّحْرَاءِ فَرَکِبْتُ مَعَهُ فَبَیْنَمَا یَسِیرُ قُدَّامِی وَ أَنَا خَلْفَهُ إِذْ عَرَضَ لِی فِکْرٌ فِی دَیْنٍ کَانَ عَلَیَ قَدْ حَانَ أَجَلُهُ فَجَعَلْتُ أُفَکِّرُ فِی أَیِ وَجْهٍ قَضَاؤُهُ فَالْتَفَتَ إِلَیَ وَ قَالَ اللَّهُ یَقْضِیهِ ثُمَ انْحَنَى عَلَى قَرَبُوسِ سَرْجِهِ فَخَطَّ بِسَوْطِهِ خَطَّةً فِی الْأَرْضِ فَقَالَ یَا أَبَا هَاشِمٍ انْزِلْ فَخُذْ وَ اکْتُمْ فَنَزَلْتُ وَ إِذَا سَبِیکَةُ ذَهَبٍ قَالَ فَوَضَعْتُهَا فِی خُفِّی وَ سِرْنَا فَعَرَضَ لِیَ الْفِکْرُ فَقُلْتُ إِنْ کَانَ فِیهَا تَمَامُ الدَّیْنِ وَ إِلَّا فَإِنِّی أُرْضِی صَاحِبَهُ بِهَا وَ یَجِبُ أَنْ نَنْظُرَ فِی وَجْهِ نَفَقَةِ الشِّتَاءِ وَ مَا نَحْتَاجُ إِلَیْهِ فِیهِ مِنْ کِسْوَةٍ وَ غَیْرِهَا فَالْتَفَتَ إِلَیَّ ثُمَّ انْحَنَى ثَانِیَةً فَخَطَّ بِسَوْطِهِ مِثْلَ الْأُولَى ثُمَّ قَالَ انْزِلْ وَ خُذْ وَ اکْتُمْ قَالَ فَنَزَلْتُ فَإِذَا بِسَبِیکَةٍ فَجَعَلْتُهَا فِی الْخُفِّ الْآخَرِ وَ سِرْنَا یَسِیراً ثُمَّ انْصَرَفَ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ انْصَرَفْتُ إِلَى مَنْزِلِی فَجَلَسْتُ وَ حَسَبْتُ ذَلِکَ الدَّیْنَ وَ عَرَفْتُ مَبْلَغَهُ ثُمَّ وَزَنْتُ سَبِیکَةَ الذَّهَبِ فَخَرَجَ بِقِسْطِ ذَلِکَ الدَّیْنِ مَا زَادَتْ وَ لَا نَقَصَتْ ثُمَّ نَظَرْتُ مَا نَحْتَاجُ إِلَیْهِ لِشَتْوَتِی مِنْ کُلِّ وَجْهٍ فَعَرَفْتُ مَبْلَغَهُ الَّذِی لَمْ یَکُنْ بُدٌّ مِنْهُ عَلَى الِاقْتِصَادِ بِلَا تَقْتِیرٍ وَ لَا إِسْرَافٍ ثُمَّ وَزَنْتُ سَبِیکَةَ الْفِضَّةِ فَخَرَجَتْ عَلَى مَا قَدَّرْتُهُ مَا زَادَتْ وَ لَا نَقَصَتْ.
بحار الانوار ج 50 ص 259و ...
ابو هاشم جعفرى گفت: یک روز من در خدمت حضرت امام حسن عسکرى ع از شهر خارج شدیم آن جناب جلو میرفت و من نیز از پى ایشان در بین راه بفکر قرضى افتادم که موقع پرداخت آن رسیده بود در این اندیشه بودم که از چه راهى آن را پرداخت کنم.
امام علیه السّلام رو بمن نموده فرمود: خداوند پرداخت مىکند. در این موقع همان طور که سوار بود خم شد و با شلاق خود خطى روى زمین کشید فرمود ابو هاشم پائین بیا این را بردار ولى مطلب را پوشیده و پنهان کن.
من پائین آمدم چشمم بشمشى از طلا افتاد آن را در کفش خود جاى دادم و براه افتادیم.
با خود فکر کردم که اگر این طلا معادل تمام قرضم بود که بهتر و گر نه طلبکار را راضى میکنم بهمین مقدار ولى باید در مورد مخارج زمستان از خوراک و پوشاک و سایر احتیاجات چارهاى اندیشید.
امام علیه السّلام براى مرتبه دوم نگاهى بمن نمود باز با شلاق خطى روى زمین کشید فرمود برو پائین بردار و پنهان کن این مرتبه شمشى از نقره بود آن را در کفش دیگر خود پنهان کردم مختصرى راه رفتیم امام مراجعت به منزل خود نمود و من نیز رفتم به منزل قرض خود را حساب کردم بعد شمش طلا را وزن نمودم معادل همان قرض بود بدون کم و زیاد بعد حساب مخارج زمستان را از هر جهت نمودم معلوم شد که چه مبلغ است که بدون زیاده روى و نه سختگیرى میتوانم زمستان را بسر برم بعد شمش نقره را وزن کردم مطابق با همان مبلغى که من پیش بینى کرده بودم درآمد بدون کم و زیاد.