حجة الاسلام و المسلمین شیخ علی خدادادی

حب الزهراء(س) دیننا
مشخصات بلاگ
حجة الاسلام و المسلمین شیخ علی خدادادی
طبقه بندی موضوعی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تولی و تبری» ثبت شده است

یاعلی108


گزیده ای از درس خارج حضرت استاد آیت الله شیخ حسین وحیدخراسانی حفظه الله


جلسه چهل و چهارم دوشنبه ١٣٩٤/١١/٥


بسم الله الرحمن الرحیم اﻟﺤﻤﺪ ﻟﻠﻪ رب اﻟﻌﺎﻟﻤﻴﻦ وﺻﻠﯽ ﷲ ﻋﻠﯽ ﺳﻴﺪﻧﺎ ﻣﺤﻤﺪ وآﻟﻪ اﻟﻄﺎﻫﺮﻳﻦ ﺳﻴﻤﺎ ﺑﻘﻴﺔ ﷲ ﻓﻲ اﻷرﺿﻴﻦ واﻟﻠﻌﻦ ﻋﻠﯽ أﻋﺪاﺋﻬﻢ إﻟﯽ ﻳﻮم الدین


بعضی از بی سوادها امروز برای اینکه سنگ وحدت را به سینه بزنند حتی به قیمت گذشتن از خون بضعه خاتم ، بی شرمی را از حدّ گذراندند نور و ظلمت قابل صلح است؟! عمر لع بت پرست شرابخوار ناوی خمرش که میعاد بود برای شرابخواری ، مورد تصدیق اعاظم خاصه است. بت پرستی او بلا اشکال مسلّم بود ، بی سوادیش خلیفه شد ، تیمم نماز را بلد نبود عمار یاسر به او یاد داد ، همچه بی سوادی ، همچه مردی ؛ افسوس سواد کم شده ترس زیاد شده ، بی سوادی خواه ناخواه ترسو میکند ، قدرت دارید حرف بزنید ، از الازهر مصر پروا نکنید ، این فقاهت یادگار کیست ؟ افسوس که نه خودمان را شناختیم و نه میراثی که به ما رسید ، این میراث حسن بن یوسف بن مطهّر است ، صبح نشست ، مرد این است ، حالا روزگار نامرداست ، که مذهب را می بازند در اثر جهل و بی سوادی ، خضوع میکنند برای سنی درمانده از همجا ، نشست صبح ، ظهر موذن اذان گفت مملکت عوض شد ، سلطان وقت دستور داد در خطبه ها در همه نمازها در همه مملکت علی بن ابی طالب مطرح بشود ، این هنر علامه بود. حالا ما بی عرضه ها در مقابل چهار تا سنی بی سواد ، خودمان را می بازیم مصیبت این است این همه کوس وحدت ، اما نمیفهمند بین نور و ظلمت ، وحدت محال است و بین علی و ابوبکر ، وحدت محال است ، او کیست و این کیست ، او باتفاق عامه و خاصه ، سلونی قبل ان تفقدونی این کیه ؟ کسی که اعترافش این است من والی شما شدم اما بهتر از شما نیستم.  روزی که ابوبکر به مسند نشست یک پیر زن امد ابروی الازهر را برد اگر عُرضه دارد جواب بدهد ، پیر زن امد گفت میراث جدّه چیست ؟ ابوبکر وا موند ، بی سواد ان هم جای کی نشسته ، جای کسی که و علّمک ما لم تکن تعلم و کان فضل الله علیک عظیما ، انسانیت انسان به دو چیز است : یکی علم و یکی خُلق ، در قران خدای علی عظیم هم علمش را به عظمت یاد کرده و هم خُلقش ، را در خُلقش فرمود : انک لعلی خُلق عظیم ، در علمش فرمود و علمک ما لم تکن تعلم و کان فضل الله علیک عظیما ، ان وقت بجای او کی نشانده ،


  • شیخ علی خدادادی

یاعلی106


شب بود، جمعی از اصحاب در محضر، رسول خدا ـ صلّی الله علیه و آله ـ نشسته بودند و از بیانات آن بزرگوار، بهره‌مند می‌شدند، آن بزرگوار در آن شب این جریان را بیان کرد و فرمودند:

آن شب که مرا به سوی آسمانها به معراج بردند «یعنی در شب 17 یا 21 ماه رمضان سال 10 یا 12 بعثت» هنگامی که به آسمان سوّم رسیدم، منبری برای من نصب نمودند، من بر عرشه منبر قرار گرفتم و ابراهیم خلیل ـ علیه السّلام ـ در پله پائین عرشه منبر قرار گرفته بودند و سایر پیامبران در پله‌های پایین‌تری قرار داشتند.

در این هنگام علی ـ علیه السّلام ـ ظاهر شد که بر شتری از نور، سوار بود و صورتش مانند ماه شب چهارده می‌درخشید، و جمعی چون ستارگان تابان در اطراف او بودند، در این وقت، ابراهیم ـ علیه السّلام ـ به من گفت: این (اشاره به علی ـ علیه السّلام ـ ) پیامبر بزرگ و یا فرشته بلند مقام است؟ گفتم:

«او نه پیامبر است و نه فرشته، بلکه برادرم و پسرعمویم و دامادم و وارث علمم علی بن ابی طالب است».

پرسید: این گروهی که در اطراف او هستند، کیانند؟

گفتم: این گروه، شیعیان علی ابن ابی طالب هستند.

ابراهیم ـ علیه السّلام ـ علاقمند شد که جزء‌شیعیان علی ـ علیه السّلام ـ باشد به خدا عرض کرد «پروردگارا مرا از شیعیان علی بن ابی طالب ـ علیه السّلام ـ قرار بده» در این هنگام جبرئیل نازل شد و آن آیه 81 سوره صافات را خواند و اِنّ من شیعته لابراهیم.

و از شیعیان او ابراهیم است.

پیامبر ـ صلّی الله علیه و آله ـ به اصحاب فرمود: «هر گاه بر پیامبر پیشین صلوات فرستادید نخست به من صلوات بفرستید، سپس به آنها، جز در مورد ابراهیم خلیل ـ علیه السّلام ـ که هر گاه خواستید به من صلوات بفرستید، نخست به ابراهیم خلیل ـ علیه السّلام ـ صلوات بفرستید، پرسیدند: چرا؟

فرمودند: «به همین دلیل که بیان کردم، او آرزو کرد تا از شیعیان علی بن ابی طالب باشد».

در تو کس به حسن و ملاحت کجا رسد تو پادشاه حسنی و خوبان گدای تو

تو همچو آفتابی و من همچو سایه‌ام آیم به هر کجا که روی در قضای تو

هستم من از برای تو و تو برای خود هستی تو خود برای خود و من برای تو

هر چند لطف بیش کنی تشنه‌تر شوم سیراب کی شوم ز شراب لقای تو

منبع:مجمع البحرین ج 4 ص 356 و ...



  • شیخ علی خدادادی

یاعلی 102


گزیده ای از بیانات

شخصی آمد محضر امام صادق ع،عرض کرد یابن رسول الله ابلیس را دیدم،دیدار خود با ابلیس را برای امام وصف کرد،عرض کرد آقاجان ابلیس از من پرسید:که هستی؟گفتم انا من ولد آدم،من از فرزندان جناب آدم هستم(آدمیزادم)،ابلیس گفت:تو از همان طایفه هستی که گمان می کنید خدا رو دوست دارید در حالی که او را معصیت می کنید و بغض شیطان را دارید در حالی که شیطان رو بندگی می کنید.

عرض کرد آقا جان ابلیس گفت:من در قتل هابیل بودم و با نوح در کشتی بودم و در ماجرای پی کردن ناقه صالح بودم،انا صاحب نار ابراهیم،من موجب آتش ابراهیم بودم من صاحب گوساله بنی اسرائیل بودم و ...

انا المجمع لقتال محمد یوم أحد و حنین انا ملقی الحسد یوم السقیفه فی قلوب المنافقین

گفت:من عامل جنگ و قتال بر علیه رسول الله بودم من موجب حسد در قلوب منافقین در روز سقیفه بودم،من در جمل بودم و با ناکثین و قاسطین و مارقین بودم.

عرض کرد یابن رسول الله به ابلیس گفتم:دلنی علی عمل أتقرب به الی الله و استعین به علی نوائب دهری.

به ابلیس گفتم پس مرا به عملی راهنمایی کن که هم موجب تقرب من به خدا شود و هم بتوانم بر مشکلات زندگی خود فائق آیم ...

ابلیس گفت:استعن بحب علی بن ابیطالب

متمسک شو به محبت امیرالمومنین علیه السلام !!!



ادامه دارد...

  • شیخ علی خدادادی

یاعلی100


 رَوَى أَبُو هَاشِمٍ أَنَّهُ‏ رَکِبَ أَبُو مُحَمَّدٍ ع یَوْماً إِلَى الصَّحْرَاءِ فَرَکِبْتُ مَعَهُ‏ فَبَیْنَمَا یَسِیرُ قُدَّامِی‏ وَ أَنَا خَلْفَهُ‏ إِذْ عَرَضَ‏ لِی‏ فِکْرٌ فِی‏ دَیْنٍ‏ کَانَ‏ عَلَیَ‏ قَدْ حَانَ‏ أَجَلُهُ‏ فَجَعَلْتُ‏ أُفَکِّرُ فِی‏ أَیِ‏ وَجْهٍ‏ قَضَاؤُهُ‏ فَالْتَفَتَ‏ إِلَیَ‏ وَ قَالَ‏ اللَّهُ‏ یَقْضِیهِ‏ ثُمَ‏ انْحَنَى‏ عَلَى‏ قَرَبُوسِ‏ سَرْجِهِ‏ فَخَطَّ بِسَوْطِهِ‏ خَطَّةً فِی‏ الْأَرْضِ‏ فَقَالَ‏ یَا أَبَا هَاشِمٍ‏ انْزِلْ‏ فَخُذْ وَ اکْتُمْ‏ فَنَزَلْتُ‏ وَ إِذَا سَبِیکَةُ ذَهَبٍ‏ قَالَ‏ فَوَضَعْتُهَا فِی‏ خُفِّی‏ وَ سِرْنَا فَعَرَضَ لِیَ الْفِکْرُ فَقُلْتُ إِنْ کَانَ فِیهَا تَمَامُ الدَّیْنِ وَ إِلَّا فَإِنِّی أُرْضِی صَاحِبَهُ بِهَا وَ یَجِبُ أَنْ نَنْظُرَ فِی وَجْهِ نَفَقَةِ الشِّتَاءِ وَ مَا نَحْتَاجُ إِلَیْهِ فِیهِ مِنْ کِسْوَةٍ وَ غَیْرِهَا فَالْتَفَتَ إِلَیَّ ثُمَّ انْحَنَى ثَانِیَةً فَخَطَّ بِسَوْطِهِ مِثْلَ الْأُولَى ثُمَّ قَالَ انْزِلْ وَ خُذْ وَ اکْتُمْ قَالَ فَنَزَلْتُ فَإِذَا بِسَبِیکَةٍ فَجَعَلْتُهَا فِی الْخُفِّ الْآخَرِ وَ سِرْنَا یَسِیراً ثُمَّ انْصَرَفَ إِلَى مَنْزِلِهِ وَ انْصَرَفْتُ إِلَى مَنْزِلِی فَجَلَسْتُ وَ حَسَبْتُ ذَلِکَ الدَّیْنَ وَ عَرَفْتُ مَبْلَغَهُ ثُمَّ وَزَنْتُ سَبِیکَةَ الذَّهَبِ فَخَرَجَ بِقِسْطِ ذَلِکَ الدَّیْنِ مَا زَادَتْ وَ لَا نَقَصَتْ ثُمَّ نَظَرْتُ مَا نَحْتَاجُ إِلَیْهِ لِشَتْوَتِی مِنْ کُلِّ وَجْهٍ فَعَرَفْتُ مَبْلَغَهُ الَّذِی لَمْ یَکُنْ بُدٌّ مِنْهُ عَلَى الِاقْتِصَادِ بِلَا تَقْتِیرٍ وَ لَا إِسْرَافٍ ثُمَّ وَزَنْتُ سَبِیکَةَ الْفِضَّةِ فَخَرَجَتْ عَلَى مَا قَدَّرْتُهُ مَا زَادَتْ وَ لَا نَقَصَتْ.

بحار الانوار ج 50 ص 259و ...

 

ابو هاشم‏ جعفرى‏ گفت‏: یک‏ روز من‏ در خدمت‏ حضرت‏ امام‏ حسن‏ عسکرى‏ ع از شهر خارج‏ شدیم‏ آن‏ جناب‏ جلو میرفت‏ و من‏ نیز از پى‏ ایشان‏ در بین‏ راه‏ بفکر قرضى‏ افتادم‏ که‏ موقع‏ پرداخت‏ آن‏ رسیده‏ بود در این‏ اندیشه‏ بودم‏ که‏ از چه‏ راهى‏ آن‏ را پرداخت‏ کنم‏.

امام علیه السّلام رو بمن نموده فرمود: خداوند پرداخت مى‏کند. در این موقع همان طور که سوار بود خم شد و با شلاق خود خطى روى زمین کشید فرمود ابو هاشم پائین بیا این را بردار ولى مطلب را پوشیده و پنهان کن.

من پائین آمدم چشمم بشمشى از طلا افتاد آن را در کفش خود جاى دادم و براه افتادیم.

با خود فکر کردم که اگر این طلا معادل تمام قرضم بود که بهتر و گر نه طلبکار را راضى میکنم بهمین مقدار ولى باید در مورد مخارج زمستان از خوراک و پوشاک و سایر احتیاجات چاره‏اى اندیشید.

امام علیه السّلام براى مرتبه دوم نگاهى بمن نمود باز با شلاق خطى روى زمین کشید فرمود برو پائین بردار و پنهان کن این مرتبه شمشى از نقره بود آن را در کفش دیگر خود پنهان کردم مختصرى راه رفتیم امام مراجعت به منزل خود نمود و من نیز رفتم به منزل قرض خود را حساب کردم بعد شمش طلا را وزن نمودم معادل همان قرض بود بدون کم و زیاد بعد حساب مخارج زمستان را از هر جهت نمودم معلوم شد که چه مبلغ است که بدون زیاده روى و نه سخت‏گیرى میتوانم زمستان را بسر برم بعد شمش نقره را وزن کردم مطابق با همان مبلغى که من پیش بینى کرده بودم درآمد بدون کم و زیاد.


  • شیخ علی خدادادی

یاعلی98


گزیده ای از بیانات

عن سلمان الفارسی رحمه اللّه، قال: کنت یوما مع مولانا أمیر المؤمنین بأرض قفر، فرأى صلّى اللّه علیه درّاجا یصیح، فکلّمه و قال له: یا درّاج، منذ کم أنت فی هذه البریّة؟ و من أین مطعمک و مشربک؟

فقال: یا أمیر المؤمنین، منذ مائة سنة فی هذه البریّة و مطعمی و مشربی إذا جعت‏ أصلّی علیک فأشبع، و إذا عطشت أدعو على ظالمیک فأروى.

قلت: یا أمیر المؤمنین، صلوات اللّه علیک، هذا شی‏ء عجیب ما أعطی منطق الطیر إلّا لسلیمان بن داود علیهما السّلام.

قال: یا سلمان، أ ما علمت أنا أعطیت سلیمان بن داود ذلک، و لولانا ما خلق سلیمان و لا داود و لا أبوهما آدم علیهم السّلام‏.

المناقب العلوی ص 110 و أورده القطب الراوندی رحمه اللّه فی الخرائج و الجرائح 2: 560/ 18 و عنه فی بحار الأنوار 27: 268/ 18 و 62: 43/ 3، عن الحسین علیه السّلام و فیه جابر بن عبد اللّه، بدل: سلمان الفارسی رحمهما اللّه.

این روایت ،روایت فوق العاده ای هست،مساله ی تولی و تبری اهمیت بسیار زیادی دارد و اثر وضعی خاصی در زندگی شما دارد.

جناب سلمان می فرماید:در منطقه برهوتی در محضر امیر المومنین علیه السلام بودم،پرنده ای آمد محضر حضرت امیر علیه السلام و حضرت با او تکلم کرد،امام به آن پرنده فرمودند:چند سال هست که در این منطقه هستی و آب و نان تو از کجا می رسد؟

پرنده گفت:یا امیر المومنین،قریب به صد سال هست که در این منطقه هستم و وقتی گشنه می شوم بر تو درود و سلام میفرستم و شما را یاد میکنم پس سیر می شوم و وقتی تشنه می شوم دشمنان شما را لعنت می کنم پس سیراب می شوم.

سلمان می گوید:عرض کردم یا امیر المومنین این مساله،مساله ی عجیبی هست،قدرت تکلم با پرندگان مخصوص سلیمان بن داود هست.

حضرت امیر المومنین علیه السلام فرمودند:آیا مگر نمی دانی که این قدرت را من به سلیمان بخشیدم؟

و اگر من نبودم نه سلیمان بود و نه داود و نه آدم.


  • شیخ علی خدادادی

یاعلی95


یکى از داستانهایى که علماء و افراد مورد اطمینان نقل کرده اند و به عنوان یک حادثه قطعى ، در عصر خود شهرت یافت ، داستان ((ابوراجح ))است .

ابو راجح از شیعیان مخلص شهر حله (یکى از شهرهاى عراق که در نزدیک نجف اشرف واقع شده ) و سرپرست یکى از حمامهاى عمومى حله بود، از این رو بسیارى از مردم او را مى شناختند.

در آن عصر، فرماندار حله شخصى به نام ((مرجان صغیر))بود، به او اطلاع دادند که ابو راجح حمامى از بعضى از اصحاب منافق رسول خدا (ص ) بدگوئى مى کند، فرماندار دستور داد او را آوردند، آنقدر او را زدند که در بستر مرگ افتاد، حتى آنقدر به صورتش مشت و لگد زدند که دندانهایش ‍ کنده شد، و زبانش را بیرون آوردند و با جوالدوزى سوراخ کردند، و بینى اش را بریدند و با وضع بسیار دلخراشى ، او را به عده اى از اوباش ‍ سپردند، آنها ریسمان برگردن او کرده و در کوچه ها و خیابانهاى شهر حله مى گرداندند، بقدرى خون از بدن او بیرون آمد، و به او صدمه وارد شد که دیگر نمى توانست حرکت کند، و کسى شک نداشت که او مى میرد، و بعد فرماندار تصمیم گرفت او را بکشد، ولى جمعى از حاضران گفتند: او پیرمرد فرتوت است ، و به اندازه کافى مجازات شده و خواه و ناخواه بزودى مى میرد، بنابراین از کشتن او صرف نظر کنید، بسیار از فرماندار خواهش ‍ کردند، تا اینکه فرماندار او را آزاد کرد.

فرداى همان روز، ناگاه مردم دیدند او از هر جهت سالم است و دندانهایش ‍ در جاى خود قرار گرفته است ، و زخمهاى بدنش خوب شده است ، و هیچگونه اثرى از آنهمه زخمها نیست ، و برخاسته و مشغول خواندن نماز است ، حیران شدند و با تعجب از او پرسیدند:

چطور شد که اینگونه نجات یافتى و گوئى اصلا تو را کتک نزدند و آثار پیرى از تو رفته و جوان شده اى ؟

ابو راجح گفت : من وقتى که در بستر مرگ افتادم ، حتى با زبان نتوانستم دعا بکنم و تقاضاى کمک از مولایم حضرت ولى عصر (عج ) نمایم ، در قلبم متوسل به آن حضرت شدم ، و از آن حضرت درخواست عنایت کردم ، و به آن بزرگوار پناهنده شدم ، وقتى که شب کاملا تاریک شد، ناگاه دیدم خانه ام پر از نور شد، در هماندم چشمم به مولایم امام زمان (عج ) افتاد، او جلو آمد و دست شریفش را بر صورتم کشید و فرمود: ((برخیز و براى تاءمین معاش ‍ خانواده ات بیرون برو خدا تو را شفا داد))

اکنون مى بینید که سلامتى کامل خود را باز یافته ام .

یکى از وابستگان آن حضرت ، بنام شمس الدین محمد قارون ، پس از نقل ماجراى فوق مى گوید: ((سوگند به خدا، من ابو راجح را مکرر در حمام حله دیده بودم ، پیرمرد فرتوت ، زرد چهره و کم ریش و بد قیافه بود و همیشه او را اینگونه مى دیدم ، ولى پس از این ماجرا او را تا آخر عمرش ، جوانى تنومند و پر قدرت ، و سرخ چهره و با محاسن بلند و پر دیدم ، که گوئى بیست سال بیشتر عمر نکرده است ، آرى او به برکت لطف امام زمان (عج ) اینگونه شاداب و زیبا و نیرومند گردید.

خبر سلامتى و دگرگونى عجیب او از پیرى ضعیف به جوانى تنومند و قوى شایع شد، همگان فهمیدند فرماندار حله به ماءمورینش دستور داد او را نزد او حاضر کنند، آنها ابو راجح را نزد فرماندار آوردند، ناگاه فرماندار دید قیافه ابو راجح عوض شده ، و کوچکترین اثر آن زخمها در بدن و صورتش نیست ، ابوراجح دیروز با ابوراجح امروز، از زمین تا آسمان فرق دارد، رعب و وحشتى تکان دهنده بر قلب فرماندار افتاد، او آنچنان تحت تاءثیر قرار گرفت ، که از آن پس با مردم حله (که اکثر شیعه بودند) عوض شد.

او قبل از آن جریان وقتى که در حله به جایگاه معروف به مقام ((مقام امام – علیه السلام -))مى آمد، به طور مسخره آمیزى پشت به قبله مى نشست ، تا به آن مکان شریف توهین کند، ولى بعد از آن جریان به آن مکان مقدس مى آمد و و با دو زانوى ادب در آنجا رو به قبله مى نشست ، و به مردم حله احترام مى نمود و لغزشهاى آنها را نادیده مى گرفت ، و به نیکوکاران آنها نیکى مى کرد، در عین حال عمرش کوتاه شد و بعد از این جریان چندان عمر نکرد و مرد.


(بحار الانوار، ج ۵۲ ص ۷۰ و ۷۱)


هرچند پیر و خسته دل و ناتوان شدم


هرگه که یاد تو کردم جوان شدم


آیا شود پیام رسد از سرای تو


خوش باش ، من عفو گناهت ، ضمان شدم


طالت علینا لیالی الانتظار فهل


یابن الزکی للیل الانتظار غداً


داستانهای شنیدنی از چهارده معصوم علیهم السلام


نوشته محمد محمدی اشتهاردی


  • شیخ علی خدادادی
  • شیخ علی خدادادی


عَلِیُّ بْنُ إِبْرَاهِیمَ عَنْ أَبِیهِ عَنْ حَنَانِ بْنِ سَدِیرٍ وَ مُحَمَّدُ بْنُ یَحْیَى عَنْ أَحْمَدَ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ إِسْمَاعِیلَ عَنْ حَنَانِ بْنِ سَدِیرٍ عَنْ أَبِیهِ قَالَ: سَأَلْتُ أَبَا جَعْفَرٍ ع عَنْهُمَا «3» فَقَالَ یَا أَبَا الْفَضْلِ مَا تَسْأَلُنِی عَنْهُمَا فَوَ اللَّهِ مَا مَاتَ مِنَّا مَیِّتٌ قَطُّ إِلَّا سَاخِطاً عَلَیْهِمَا وَ مَا مِنَّا الْیَوْمَ إِلَّا سَاخِطاً عَلَیْهِمَا یُوصِی بِذَلِکَ الْکَبِیرُ مِنَّا الصَّغِیرَ إِنَّهُمَا ظَلَمَانَا حَقَّنَا وَ مَنَعَانَا فَیْئَنَا وَ کَانَا أَوَّلَ مَنْ رَکِبَ أَعْنَاقَنَا وَ بَثَقَا عَلَیْنَا بَثْقاً فِی الْإِسْلَامِ لَا یُسْکَرُ أَبَداً حَتَّى یَقُومَ قَائِمُنَا أَوْ یَتَکَلَّمَ مُتَکَلِّمُنَا ثُمَّ قَالَ أَمَا وَ اللَّهِ لَوْ قَدْ قَامَ قَائِمُنَا أَوْ تَکَلَّمَ مُتَکَلِّمُنَا لَأَبْدَى مِنْ أُمُورِهِمَا مَا کَانَ یُکْتَمُ وَ لَکَتَمَ مِنْ أُمُورِهِمَا مَا کَانَ یُظْهَرُ وَ اللَّهِ مَا أُسِّسَتْ مِنْ بَلِیَّةٍ وَ لَا قَضِیَّةٍ تَجْرِی عَلَیْنَا أَهْلَ الْبَیْتِ إِلَّا هُمَا أَسَّسَا أَوَّلَهَا فَعَلَیْهِمَا لَعْنَةُ اللَّهِ وَ الْمَلائِکَةِ وَ النَّاسِ أَجْمَعِین

کافی ج 8 ص 245 و بحار الانوار ج 30 ص 269 و ...

 

حنان بن سدیر از پدرش روایت مى‏کند که گفت: از امام باقر علیه السّلام پیرامون آن دو نفر [خلیفه اول و دوم‏] پرسش کردم. حضرت فرمود: اى أبو الفضل! پیرامون آن دو از من چه مى‏پرسى؟ بخدا سوگند هرگز کسى از ما نمرده مگر آنکه خشم آن دو را در سینه داشته و اکنون کسى از ما نیست مگر آنکه از آن دو خشم دارد، و این همان است که سالخوردگان ما به کودکانمان سفارش مى‏کنند، چه، آن دو به حقّ ما ستم ورزیدند و از پرداخت سهممان امتناع کردند و نخستین کسانى بودند که بر گردن ما سوار شدند و در اسلام رخنه‏اى را به روى ما گشودند که هرگز بسته نگردند تا آن گاه که قائم ما قیام کند و سخنگوى ما سخن آغازد. سپس فرمود: هان بخدا سوگند که اگر قائم ما قیام کند یا سخنگوى ما سخن آغازد از کارهاى آن دو چیزهایى را هویدا سازد که تا آن هنگام پنهان بوده است و کارهایى از آن دو را بپوشاند که تظاهر به آن مى‏کرده‏اند. بخدا سوگند هیچ بلا و گرفتارى بنیان نهاده نشد و بر سر خاندان ما نیامد مگر آنکه آن دو پایه آن را شالوده ریختند، پس نفرین خدا و فرشتگان و همه مردم بر ایشان.


  • شیخ علی خدادادی